شیعه به دنیا آمده ایم که موثر در تحقق ظهور مولا باشیم

تعجیل در فرج آقا امام زمان صلوات

۱۶ مطلب با موضوع «داستان آموزنده» ثبت شده است

وصیت کردن هنر نیست، تا زنده ایم ببخشیم!



مردی انبار خرمایی داشت و ظاهراً مرد مومنی بود و به تکالیف دینی اش عمل می کرد


روزهای آخر عمرش وصیت کرد و رسول خدا را هم وصی خود قرار داد که پس از مرگ او انبار خرما را به مصرف مستمندان برسانند.


رسول خدا هم پذیرفت و پس از مرگ وی در انبار را بازکردو تمام خرماها را درمیان مستمندان تقسیم کرد. 


سپس یک دانه خرما از میان خاکها برداشت و به مردم نشان داد و فرمود: این چیست که در دست من است؟


 گفتند: یک دانه خرماست که از میان خاک ها برداشته اید.


فرمود: این مرد اگر خودش همین یک دانه خرما را درحیات خودش می داد، در نزد خدا محبوب تر بود از این همه خرمایی که من از طرف او طبق وصیتش انفاق کردم!


این تذکر بسیار تکان دهنده ای است که تا زنده هستید کارتان را خودتان انجام دهید. 



وصیت کردن هنر نیست. هنر این است که در زنده بودن بتوان مال را از خود جدا کرد که دردآور است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ دی ۹۶ ، ۲۲:۰۳
بهار

گرگ هرشب به شکار می‌رفت و بی آنکه چیزی شکار کند باز می‌گشت ...!

‏ﺷﺒﯽ ﮔﺮگ را ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺩﯾﺪﻡ !

ﺑﺎ ﻻﺷﻪ ﯾﮏ ﺁﻫﻮ ﺩﺭ ﺩﻫﺎﻥ ﺑﻪ ﮔﻠﻪ ﺁمد ...!

ﮔﺮﮒﻫﺎﯼ ﮔﻠﻪ ﺷﺎﺩ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺷﮑﺎﺭ ﺍو، ﭘﺮﺳﯿﺪند ﭼﺮﺍ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﯽ ﮔﺮﮒ ...؟!

ﮔﻔﺖ : شبی در ﺳﯿﺎﻫﯽ بیابان ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻡ؛ ﺩﻟﻢ ﺭﺍ ﺭﺑﻮد ...!

هرشب به خواست پایم که نه، به تمنای دلم می‌رفتم تا تماشایش کنم ...!




امشب محو او بودم که ﺷﻨﯿﺪﻡ ﺻﺪﺍﯼ ﺳﮕﺎﻥ ﻭﻟﮕﺮﺩ ﺭﺍ ...!

ﺩﻭﯾﺪﻡ ... ﭘﺮﯾﺪﻡ ... ﺯﯾﺮ ﮔﻠﻮﯾﺶ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﻭ ﺩﺭﯾﺪمش ...!

آنچنان ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﺍﺷﺘﻢ که ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻢ "سهم دلم" ، ﻧﺼﯿﺐ "ﺳﮕﺎﻥ ﻭﻟﮕﺮﺩ" ﺷﻮﺩ ...!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ دی ۹۶ ، ۲۲:۰۳
بهار

بهلول هارون را در حمام

 دید و گفت: به من یک دینار بدهکاری

طلب خود را می خواهم.​



هارون گفت: اجازه بده از حمام خارج شوم؛ من که این جا عریانم و چیزی ندارم بدهم.



​بهلول گفت: در روز قیامت هم این چنین عریان و بی چیز خواهی بود، پس طلب دنیا را تا زنده ای بده. که حمام آخرت گرم است و دستت خالی.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ دی ۹۶ ، ۲۲:۰۱
بهار

 زنی به مشاور خانواده گفت:



من و همسرم زندگی کم نظیری داریم.

همه حسرت زندگی ما رو میخورند.

سراسر محبت، شادی، توجه، گذشت و هماهنگی.

اما سؤالی از شوهرم پرسیدم که جواب او مرا سخت نگران کرده است.


پرسیدم اگر من و مادرت در دریا همزمان در حال غرق شدن باشیم،

چه کسی را نجات خواهی داد؟

و او بیدرنگ جواب داد: معلوم است، مادرم را ؛

چون مرا زاییده و بزرگ کرده و زحمتهای زیادی برایم کشیده!

از آن روز تا حالا خیلی عصبی و ناراحتم به من بگویید چکار کنم؟

مشاور جواب داد:


شنا یاد بگیرید! همیشه در زندگی روی پای خود بایستید حتی با داشتن همسر خوب...

به جای بالا بردن انتظار خود از دیگران، توانایی خود را افزایش دهید.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ دی ۹۶ ، ۲۱:۴۶
بهار


روزی حضرت عیسی (ع) از صحرایی می گذشت. در راه به عبادت گاهی رسید که عابدی در آنجا زندگی می کرد. حضرت با او مشغول سخن گفتن شد. 

در این هنگام جوانی که به کارهای زشت و ناروا مشهور بود، از آنجا گذشت. وقتی چشمش به حضرت عیسی (ع) و مرد عابد افتاد، پایش سست شد و از رفتن باز ماند. همان جا ایستاد و گفت: خدایا من از کردار زشت خویش شرمنده ام. اکنون اگر پیامبرت مرا ببیند و سرزنش کند، چه کنم؟! خدایا عذرم را بپذیر و آبرویم را مبر. 

مرد عابد تا آن جوان را دید سر به آسمان بلند کرد و گفت: خدایا! مرا در قیامت با این جوان گناه کار محشور نکن. در این هنگام خداوند به پیامبرش وحی فرمود که به این عابد بگو: 

ما دعایت را مستجاب کردیم و تو را با این جوان محشور نمی کنیم، چرا که او به دلیل توبه و پشیمانی اهل بهشت است و تو به دلیل غرور و خودبینی، اهل دوزخ!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ دی ۹۶ ، ۱۸:۱۴
بهار

این داستانی حقیقی است که در این ایالت اتفاق افتاده . مردی از خانه بیرون آمد تا نگاهی به وانت نوی خود بیندازد و کیف کند . ناگهان با چشمانی حیرت زده پسر سه ساله خود را دید که شاد و شنگول با ضربات یک چکش رنگ براق ماشین را نابود می کند . مرد به طرف پسرش دوید ، او را از ماشین دور کرد و با چکش دست های پسر بچه را برای تنبیه او خرد و خمیر کرد. وقتی خشم پدر فرو نشست با عجله فرزندش را به بیمارستان رساند . هرچند که پزشکان نهایت سعی خود را کردند تا استخوان های له شده را نجات دهند ، اما مجبور شدند انگشتان هر دو دست کودک را قطع کنند . وقتی که کودک به هوش آمد و باند های دور دست هایش را دید با حالتی مظلوم پرسید:

انگشتان من کی در میان؟

پدر به خانه برگشت و خودکشی کرد .


دفعه دیگری که کسی پای شما را لگد کرد و یا خواستید از کسی انتقام بگیرید این داستان را به یاد آورید . قبل از آن که با کسی که دوستش می دارید صبر خود را از دست بدهید کمی فکر کنید . وانت را می شود تعمیر کرد . انگشتان شکسته و احساس آزرده را نمی توان ترمیم کرد . در بسیاری از موارد ما تفاوت بین شخص و عملکرد او را متوجه نمی شویم . ما فراموش می کنیم که بخشیدن با عظمت تر از انتقام گرفتن است . مردم اشتباه می کنند . ما هم مجاز هستیم که اشتباه کنیم . ولی تصمیمی که در حال عصبانیت می گیریم تا آخر عمر دامان ما را می گیرد . 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ آذر ۹۶ ، ۲۳:۲۷
بهار

دانشجویی به استادش گفت:

استاد اگر شما خدا را به من نشان بدهید عبادتش میکنم و تا وقتی خدا را نبینم آن را عبادت نمیکنم...



استاد به انتهای کلاس رفت و به آن دانشجو گفت : آیا مرا می بینی  ؟

دانشجو پاسخ داد: نه استاد !

وقتی پشت من به شما باشد مسلما شما را نمی بینم.

استاد کنار او رفت و نگاهی به او کرد و گفت:

تا وقتی به خدا پشت کرده باشی اورا نخواهی دید !

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ آذر ۹۶ ، ۲۳:۲۶
بهار

دعوا کن، ولی با کاغذت؛


اگر از کسی ناراحتی، یک کاغذ بردار و یک مداد، هرچه خواستی به او بگویی روی کاغذ بنویس.


 خواستی داد هم بکشی، تنها سایز کلماتت را بزرگ کن، نه صدایت را.

 آرام که شدی برگرد و کاغذت را نگاه کن. 


 آنوقت خودت قضاوت کن. 

حالا می توانی تمام خشمِ نوشته هایت را با پاک کُنت پاک کنی، دلی هم نشکانده ای


وجدانت را هم نیازرده ای

 خرجش همان مداد و پاک کن بود

 نه بغض و پشیمانی، آری گاهی می توان از کورۀ خشم پخته تر بیرون آمد.


مهربان تر زندگی کنیم...


 الهی قمشه ای

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آذر ۹۶ ، ۲۱:۵۸
بهار

پدرم دلواپسِ آینده‌ی خواهرم است، اما حتی یک‌بار هم اتفاق نیفتاده که با هم به کافی شاپ بروند، در خیابان قدم بزنند و گاهی بلند بلند بخندند.


خواهرم نگران فشار خون پدرم است؛اما حتی یک بار هم نشده خواسته هایش را به تعویق بیندازد تا پدر کمی احساس آرامش کند.


مادرم با فکرِ خوشبختیِ من خوابش نمی‌برد. اما حتی یک‌بار هم نشده که با من در موردِ خوشبختی‌ام صحبت کند و بپرسد: فرزندم چه چیزی تو را خوشحال‌ می‌کند؟


من با فکرِ رنج و سختیِ مادرم از خواب بیدار می‌شوم. اما حتی یک‌بار هم نشده که دستش را بگیرم، با او به سینما بروم، با هم تخمه بشکنیم، فیلم ببینیم و کمی به او آرامش بدهم.


ما از نسلِ آدم‌های بلاتکلیف هستیم. 

از یک‌طرف در خلوتِ خود، دلمان برای این و آن تنگ می‌شود، 

از طرف دیگر، وقتی به هم می‌رسیم، لال‌مانی می‌گیریم! 

انگار نیرویی نامرئی، فراتر از ما وجود دارد که دهانمان را بسته تا مبادا چیزی در مورد احساس مان بگوئیم!

راستی چرا؟!!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آذر ۹۶ ، ۲۱:۵۶
بهار

ما انسانهای عجیبی هستیم!!!



وقتی به دستفروشی فقیری میرسیم که جنس خود را به نصف قیمت می فروشد با کلی چانه زدن او را شکست میدهیم  و اجناسش را به قیمت ناچیز می خریم


بعد به یه کافی شاپ لوکس شخص ثروتمندی  میرویم و یک فنجان قهوه را ده برابر قیمت نوش جان میکنیم و انعامی اضافه نیز روی میز میگذاریم و شادمانیم!!!


شادمانیم که فقیران را فقیر تر میکنیم

شادمانیم که ثروت مندان را ثروتنمند تر میکنیم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ آذر ۹۶ ، ۲۲:۳۳
بهار