شیعه به دنیا آمده ایم که موثر در تحقق ظهور مولا باشیم

تعجیل در فرج آقا امام زمان صلوات

۱۶ مطلب با موضوع «داستان آموزنده» ثبت شده است

روزی بود و روزگاری. در دیاری پادشاهی زندگی می کرد. روزی از راهی می گذشت و هیزم شکنی را دید. پادشاه به هیزم شکن گفت داری چه کار می کنی؟ گفت: در حال شکستن هیزم هستم برای به دست آوردن مخارج زندگیم. هیزم شکن به پادشاه گفت: شما در حال انجام چه کاری هستی؟ پادشاه گفت: در حال پادشاهی.


هیزم شکن مودبانه در پاسخ گفت: تا کی می خواهی به پادشاهی ادامه بدهی؟ آخر روزی به پایان خواهد رسید. بهتر است کاری را یاد بگیری و همیشه متکی به مردم نباشی، از فکر خود استفاده کنی نه از زور بازوی دیگران.


پادشاه از هیزم شکن جدا شد و به راه خود ادامه داد و به حرف های هیزم شکن خوب فکر کرد و از روز بعد شروع کرد به یاد گرفتن حرفه های مختلف.


تا این که روزی در راهی گرفتار دزدان و راهزنان شد و او را به اسارت بردند.و هرچه همراه داشت از او گرفتند و خواستند که او را بکشند.


اما پادشاه گفت مرا نکشید و به من مجال دهید من می توانم برایتان کار کنم دزد ها از او پرسیدند چه کاری می توانی انجام دهی؟ پادشاه گفت: در قالی بافی مهارت دارم.


دزدان وسایل مورد نیاز را در اختیار پادشاه قرار دادند و او شروع به قالی بافی کرد. روز ها پشت سر هم می گذشت و پادشاه مشغول قالی بافی بود و هیچ یک از خانواده ی او هم از محل اسارتش خبر نداشت تا به کمکش بیایند. بعد از گذشت چند ماه پادشاه توانست قالی را ببافد او با زیرکی نشانی محل اختفای خود را بر روی قالی نوشته بود. قالی را به دست دزدان داد و گفت این را اگر به قصر پادشاه ببرید با قیمت خوبی از شما می خرند.


دزدان که سواد نداشتند نوشته های روی قالی را بخوانند قالی را به قصر برده و فروختند. همسر پادشاه وقتی قالی را نگاه کرد فهمید که شوهرش را کجا پنهان کرده اند و سربازان فراوانی را به سوی محل فرستاد و پادشاه را نجات دادند.


پس از آزادی پادشاه به یاد هیزم شکن افتاد که عمل کردن به نصیحت او باعث شده بود زندگیش نجات پیدا کند. هیزم شکن گفته بود:


"از فکر خود استفاده کن نه از زور بازوی دیگران"


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ آذر ۹۶ ، ۲۲:۳۲
بهار

پس از 11 سال زوجی صاحب فرزند پسری شدند. آن دو عاشق هم بودند و پسرشان را بسیار دوست داشتند. فرزندشان حدوداً دو ساله بود که روزی مرد بطری باز یک دارو را در وسط آشپزخانه مشاهده کرد و چون برای رسیدن به محل کار دیرش شده بود به همسرش گفت که درب بطری را ببندد و آنرا در قفسه قرار دهد. مادر پر مشغله موضوع را به کل فراموش کرد. 


پسر بچه کوچک بطری را دید و رنگ آن توجهش را جلب کرد به سمتش رفت و همه آنرا خورد. او دچار مسمومیت شدید شد و به زمین افتاد. مادرش سریع او را به بیمارستان رساند ولی شدت مسمومیت به حدی بود که آن کودک جان سپرد. مادر بهت زده شد و بسیار از اینکه با شوهرش مواجه شود وحشت داشت.


وقتی شوهر پریشان حال به بیمارستان آمد و دید که فرزندش از دنیا رفته رو به همسرش کرد و فقط سه کلمه بزبان آورد.


فکر میکنید آن سه کلمه چه بودند؟


شوهر فقط گفت: "عزیزم دوستت دارم!"


عکس العمل کاملاً غیر منتظره شوهر یک رفتار فراکُنشی بود. کودک مرده بود و برگشتنش به زندگی محال. هیچ نکته ای برای خطا کار دانستن مادر وجود نداشت. بعلاوه اگر او وقت میگذاشت و خودش بطری را سرجایش قرار می داد، آن اتفاق نمی افتاد. هیچ دلیلی برای مقصر دانستن وجود ندارد. مادر نیز تنها فرزندش را از دست داده و تنها چیزی که در آن لحظه نیاز داشت دلداری و همدردی از طرف شوهرش بود. آن همان چیزی بود که شوهرش به وی داد.


گاهی اوقات ما وقتمان را برای یافتن مقصر و مسئول یک رخداد صرف می کنیم، چه در روابط، چه محل کار یا افرادی که می شناسیم و فراموش می کنیم کمی ملایمت و تعادل برای حمایت از روابط انسانی باید داشته باشیم. در نهایت، آیا نباید بخشیدن کسی که دوستش داریم آسان ترین کار ممکن در دنیا باشد؟ داشته هایتان را گرامی بدارید. غم ها، دردها و رنجهایتان را با نبخشیدن دوچندان نکنید.


اگر هرکسی می توانست با این نوع طرز فکر به زندگی بنگرد، مشکلات بسیار کمتری در دنیا وجود می داشت.


حسادت ها، رشک ها و بی میلی ها برای بخشیدن دیگران، و همچنین خودخواهی و ترس را از خود دور کنید و خواهید دید که مشکلات آنچنان هم که شما می پندارید حاد نیستند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ آذر ۹۶ ، ۲۲:۳۱
بهار

*حکایتی زیبا درباره حق الناس حتما بخونید*


ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ ﺩﺭ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﺳﺮ ﺳﺒﺰ ﻭ ﺷﺎﺩﺍﺏ ﺣﮑﻤﺮﺍنی ﻣﯿﮑﺮﺩ 

ﺭﻭﺯﯼ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﺷﺪ ﻭ ﻃﺒﯿﺒﺎﻥ ﺍﺯ درمان ﺑﯿﻤﺎﺭﯾﺶ ﻋﺎﺟﺰ ﻣﺎﻧﺪند ﻭ ازﺷﺎﻩ ﻋﺬﺭ ﺧﻮﺩ

ﺭﺍ ﺧﻮاﺳﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﺳتﺷﺎﻥ کاری ﺳﺎﺧﺘﻪ ﻧﯿﺴﺖ .

ﺷﺎﻩ ﻫﻢ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺟﺎﻧﺸﯿﻦ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻭﻓﺎﺕ ﺍﻋﻼم ﻧﻤﺎﯾﺪ .

ﺷﺎﻩ ﮔﻔﺖ ﻣﻦ کسی را ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﯿﻨﻤﺎﯾﻢ ،

که ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻭﻓﺎﺕ ﻣﻦ ﯾﮏ ﺷﺐ ﺩﺭ ﻗﺒﺮی که برای من آماده کرده اند ﺑﺨﻮﺍبد !

ﺍﯾﻦ ﺧﺒﺮ ﺩﺭ ﺳﺮﺍﺳﺮ ﮐﺸﻮﺭ ﭘﺨﺶ ﺷﺪ 

ﻭﻟﯽ ﮐﺴﯽ ﭘﯿﺪﺍ ﻧﺸﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻗﺒﺮﺑﺨﻮﺍﺑﺪ . 

ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﯾﮏ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺣﺎﺿﺮ ﺷﺪ ﺗﺎ ﺩﺭاﯾﻦ ﻗﺒﺮ بخوابد

فقط ﯾﮏ ﺷﺐ ﻭ ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ ،ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻣﺮﺩﻡ شود.


ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪ ﻭ روزنه ای ﺑﺮﺍﯼ نفس کشیدنﻭ ﻫﻮﺍ ﻫﻢ ﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ ﺗﺎ ﻧﻤﯿﺮﺩ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺭﻓﺘﻨﺪ .

ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺑه ﺨﻮﺍﺏ ﺭﻓﺖ .

ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﯾﺪ ﮐﻪنکیر و منکر ﺑﺎﻻﯼ قبرش ﺁﻣﺪﻩ ﺍﻧﺪ.

ﺳﻮﺍﻝ ﻣﯿﭙﺮﺳﻨﺪ ﻭ ﻓﻘﯿﺮ ﭘﺎﺳﺦ ﻣﯿﮕوید ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﭘﺮﺳﯿﺪند:

ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎ ﭼﯽ ﺩﺍﺷﺘﯽ؟ 

ﻓﻘﯿﺮ ﮔﻔﺖ :ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﻣﺮﮐﺐ ‏(ﺧﺮ ‏) ﻧﺎﺗﻮﺍﻥ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺩیگر

ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ .

ﺍﺯ ﺭﻓﺘﺎﺭ فقیر ﺑﺎ ﺧﺮ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ﺩﺭ ﻓﻼﻥ ﻭ ﻓﻼﻥ ﺭﻭﺯﻫﺎ بر ﺧﺮﺧﻮﺩ ﺑﺎﺭ ﺯﯾﺎﺩ گذاشتی ﮐﻪ ﺗﻮﺍﻥ ﺑﺮﺩﻧﺶ ﺭاندﺍﺷﺖ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﺩﺭفلان ﺭﻭز به خرت ﻏﺬﺍ ﻧﺪﺍﺩﯼ و....

ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ بخاطر ﺍﯾﻦ ﻇﻠﻢ ﻫﺎ  که به ﺧﺮﺵ کرده بود ﭼﻨﺪ ﺷﻼﻕ ﺁﺗﺸﯿﻦ خورد که برق از سرش پرید .


ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ می شود ﺩﺭ ﺗﺮﺱ ﻭ ﻭﺣﺸﺖ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﺁﺭﺍﻡ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺻﺒﺢ

ﻣﯿﺸﻮﺩ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺑﻪ ﺩﯾﺪﺍﺭ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺟﺪﯾﺪ ﺷﺎﻥ می آیند ﺗﺎ ﺍﺯ ﻗﺒﺮ ﺑﯿﺮﻭﻧﺶ ﮐﻨﻨﺪ

ﻭ ﺑﺮ ﺗﺨﺖ ﺳﻠﻄﻨﺖ ﺑﻨﺸﺎﻧﻨﺪﺵ .


ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﻗﺒﺮ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﭘﺎ به ﻓﺮﺍﺭ ﻣﯿﮕﺬﺍﺭﺩ ﻭ ﻣﺮﺩﻡ ﺩﺭ

ﭘﯽ ﺍﻭ ﺻﺪﺍ ﮐﻨﺎﻥ ﮐﻪ ﺍﯼ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻣﺎ ﻓﺮﺍﺭ ﻧﮑﻦ !

ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺑﺎ جیغ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﻣﯿﮕوید:

 ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺗﻨﻬﺎ ﺧﺮﯼ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﻗﺪﺭ

ﻋﺬﺍﺏ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺷﮑﻨﺠﻪ ﺩﯾﺪﻡ ﺍﮔﺮ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻫﻤﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺷﻮﻡ ﻭﺍﯼ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﻢ ...


ای بشر از چه گمان کردی که دنیا مال توست

ورنه پنداری که هر لحظه اجل دنبال توست


هر چه خوردی، مال مور و هر چه هستی مال گور

هر چه داری مال وارث، هر چه کردی مال توست...


 *ای کاش این حکایت به گوش همگان  برسد*


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ آذر ۹۶ ، ۲۲:۲۹
بهار

سه واقعیت محض:



۱- هیچ وقت با کسی بیشتر از جنبه اش شوخی نکن... حرمتها "شکسته" میشود.



۲- هیچ وقت به کسی بیشتر از جنبه اش خوبی نکن... تبدیل به "وظیفه" میشود.



۳ - هیچ وقت به کسی بیشتر از جنبه اش عشق نورز..."بی ارزش" میشه.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ آذر ۹۶ ، ۲۲:۲۸
بهار

ﺳﻮﺍﺭ ﺗﺎﮐﺴﯽ ﺑﯿﻦ ﺷﻬﺮﯼ ﺷﺪﻡ، ﻣﺴﯿﺮﻡ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﺑﻮﺩ .

ﺍﺻﻼ ﺑﺎ ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﮐﺮﺍﯾﻪ ﺻﺤﺒﺘﯽ ﻧﮑﺮﺩﻡ ﺍﺯ ﺑﺎﺑﺖ ﭘﻮﻝ ﻫﻢ

ﻧﮕﺮﺍﻥ ﻧﺒﻮﺩﻡ

ﺍﻣﺎ ﻭﺳﻂ ﺭﺍﻩ ﮐﻪ ﺑﯿﺎﺑﺎﻥ ﺑﻮﺩ، ﺩﺳﺖ ﮐﺮﺩﻡ ﺗﻮ ﺟﯿﺐ ﺭﺍﺳﺖ ﺷﻠﻮﺍﺭﻡ ﻭﻟﯽ

ﭘﻮﻝ ﻧﺒﻮﺩ !…

ﺟﯿﺐ ﭼﭗ ﻧﺒﻮﺩ … ﺟﯿﺐ ﭘﯿﺮﻫﻨﻢ !

ﻧﺒﻮﺩ ﮐﻪ ﻧﺒﻮﺩ … ﮔﻔﺘﻢ ﺣﺘﻤﺎ ﺗﻮ ﮐﯿﻔﻤﻪ !

ﺍﻣﺎ ﺧﺒﺮﯼ ﺍﺯ ﭘﻮﻝ ﻧﺒﻮﺩ …

ﺑﻪ ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﮔﻔﺘﻢ : ﺍﮔﺮ ﮐﺴﯽ ﺭﻭ ﺳﻮﺍﺭ ﮐﺮﺩﯼ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻃﯽ ﯾﮏ ﻣﺴﯿﺮﯼ ﺑﻪ

ﺷﻤﺎ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﭘﻮﻝ ﻫﻤﺮﺍﻫﻢ ﻧﯿﺴﺖ، ﭼﯿﮑﺎﺭ ﻣﯿﮑﺮﺩﯼ ؟!!

ﮔﻔﺖ: ﺑﻪ ﻗﯿﺎﻓﻪ ﺍﺵ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ !

ﮔﻔﺘﻢ : ﺍﻻﻥ ﻓﺮﺽ ﮐﻦ ﻣﻦ ﻫﻤﺎﻥ ﮐﺴﯽ ﺑﺎﺷﻢ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺑﺮﺍﺵ

ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ !!!…

ﯾﮑﺪﻓﻌﻪ ﮐﻤﯽ ﺍﺯ ﺳﺮﻋﺘﺶ ﮐﻢ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺍﺯ ﺁﯾﻨﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ

ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺑﻪ ﻗﯿﺎﻓﻪ ﺍﺕ ﻧﻤﯿﺎﺩ ﮐﻪ ﺁﺩﻡ ﺑﺪﯼ ﺑﺎﺷﯽ ، ﻣﯽ ﺭﺳﻮﻧﻤﺖ …

ﺧﺪﺍﯼ ﻣﻦ !

ﻣﻦ ﻣﺴﯿﺮ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﻡ ﺭﻭ ﺑﺎ ﺗﻮ ﻃﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺧﯿﺎﻝ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺗﻮﺷﻪ ﺍﯼ ﺩﺍﺭﻡ

ﺍﻣﺎ ﺍﻻﻥ ﻫﺮﭼﻪ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ، ﻣﯽ ﺑﯿﻨﻢ ﻫﯿﭽﯽ ﻧﺪﺍﺭﻡ، ﺧﺎﻟﯿﻪ ﺧﺎﻟﯽ ﺍﻡ …

ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﺁﻩ ﻭ ﺍﻓﺴﻮﺱ ﮐﻪ ﻣﻔﺖ ﻋﻤﺮﻡ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺭﻓﺖ …

ﺧﺪﺍﯾﺎ ﻣﺎ ﺭﻭ ﻣﯽ ﺭﺳﻮﻧﯽ؟؟؟

ﯾﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﺟﺎ ﻭﺳﻂ ﺍﯾﻦ ﺑﯿﺎﺑﺎﻥ ﺳﺮﺩﺭﮔﻤﯽ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﻣﻮﻥ ﻣﯿﮑﻨﯽ؟؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ آذر ۹۶ ، ۲۲:۱۲
بهار

پیری برای جمعی سخن میراند،

لطیفه ای برای حضار تعریف کرد همه دیوانه وار خندیدند.


بعد از لحظه ای او دوباره همان لطیفه را گفت و تعداد کمتری از حضار

خندیدند....

او مجدد لطیفه را تکرار کرد تا اینکه دیگر کسی در جمعیت به آن لطیفه نخندید.


او لبخندی زد و گفت:

وقتی که نمیتوانید بارها و بارها به لطیفه ای یکسان بخندید،

پس چرا بارها و بارها به گریه و افسوس خوردن در مورد مسئله ای مشابه ادامه

میدهید؟


گذشته را فراموش کنید و به جلو نگاه کنید

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ آذر ۹۶ ، ۲۲:۱۱
بهار